- ۹۶/۱۱/۱۲
- ۱ نظر
دقیقا میشود یک ماه و ۱ روز پیش. حوالی همین ساعتِ لعنتی.
از همان لحظه، از هجوم آن همه فکر و دغدغه و نگرانی، مثل کبکها سرم را کردم توی برفِ نداشتهٔ زمین. سرم را کردم توی سرمای استخوانسوز زندگی. و چشمهایم را بستم. به هوای این که فکرها حمله نخواهند کرد.
راستش را بخواهید همین طور هم شد. سوز سرمای زندگی، خوب بیحسکنندهای بود. خودم را انداختم وسط درس و پروژه و امتحان و آدمها. خودم را مجبور کردم که فکر نکنم. اما این بیحسکننده هم مثل هر بیحسکننده دیگری زمان اثر داشت. و امروز زمان اثرش تمام شد. صدای دغدغههایم آنقدر بلند شده بود که از زیر برف هم شنیده میشد. دیگر راه فرار نبود. سرم را از زیر برف بیرون آوردم و دلم ریخت. فکر تمام لحظههای قشنگ، دلم را تنگ کرد به اندازه تک تک دانههای برف. و چه نعمتی است اشک ...
طالب وصلیم،
ما را با تسلی کار نیست
ناله گر از پا نشیند،
اشک میافتد به راه ...
+ بیا تسلی من. بیا.
- ۹۶/۱۱/۱۲
یهو رفتم تو لیست دنبال کنندگانم چشمم به جمااالتون روشن شد!