تسلی

طالب وصلیم، ما را با تسلی کار نیست، ناله گر از پا نشیند، اشک می‌افتد به راه ...

تسلی

طالب وصلیم، ما را با تسلی کار نیست، ناله گر از پا نشیند، اشک می‌افتد به راه ...

دقیقا می‌شود یک ماه و ۱ روز پیش. حوالی همین ساعتِ لعنتی.

از همان لحظه،‌ از هجوم آن همه فکر و دغدغه و نگرانی، مثل کبک‌ها سرم را کردم توی برفِ نداشتهٔ زمین. سرم را کردم توی سرمای استخوان‌سوز زندگی. و چشم‌هایم را بستم. به هوای این که فکرها حمله نخواهند کرد.

راستش را بخواهید همین طور هم شد. سوز سرمای زندگی، خوب بی‌حس‌کننده‌ای بود. خودم را انداختم وسط درس و پروژه و امتحان و آدم‌ها. خودم را مجبور کردم که فکر نکنم. اما این بی‌حس‌کننده هم مثل هر بی‌حس‌کننده دیگری زمان اثر داشت. و امروز زمان اثرش تمام شد. صدای دغدغه‌هایم آنقدر بلند شده بود که از زیر برف هم شنیده می‌شد. دیگر راه فرار نبود. سرم را از زیر برف بیرون آوردم و دلم ریخت. فکر تمام لحظه‌های قشنگ، دلم را تنگ کرد به اندازه تک تک دانه‌های برف. و چه نعمتی است اشک ...


طالب وصلیم،

ما را با تسلی کار نیست

ناله گر از پا نشیند،

اشک می‌افتد به راه ...


+ بیا تسلی من. بیا.

  • ف.م.

نظرات  (۱)

سلام علیکم!
یهو رفتم تو لیست دنبال کنندگانم چشمم به جمااالتون روشن شد!
پاسخ:
نیلو >< ای بابا چرا لو میده این :))))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی